گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
داستان راستان
جلد اول
ثمره سفر طائف


ابوطالب عموی رسول اكرم ، و خديجه همسر مهربان آن حضرت ، به فاصله‏
چند روز هر دو از دنيا رفتند . و به اين ترتيب ، رسول اكرم بهترين‏
پشتيبان و مدافع خويش را در بيرون خانه ، يعنی ابوطالب ، و بهترين مايه‏
دلداری و انيس خويش را در داخل خانه ، يعنی خديجه ، در فاصله كمی از
دست داد .
و فات ابوطالب به همان نسبت كه بر رسول اكرم گران تمام شد ، دست‏
قريش را در آزار رسول اكرم بازتر كرد . هنوز از وفات ابوطالب چند روزی‏
نگذشته بود كه هنگام عبور رسول اكرم از كوچه ، ظرفی پر از خاكرو به روی‏
سرش خالی كردند . خاك آلود به خانه برگشت
يكی از دختران آن حضرت ( كوچكترين دخترانش ، فاطمه ، سلام الله عليها )
جلو دويد و سرو موی پدر را شستشو داد . رسول اكرم ديد كه دختر عزيزش‏
اشك می‏ريزد ، فرمود : " دختركم ! گريه نكن و غصه نخور ، پدر تو تنها
نيست ، خداوند مدافع او است " .
بعد از اين جريان ، تنها از مكه خارج شد و به عزم دعوت و ارشاد قبيله‏
ثقيف ، به شهر معروف و خوش آب و هوا و پرناز و نعمت " طائف " ،
در جنوب مكه ، كه ضمنا تفرجگاه ثروتمندان مكه نيز بود ، رهسپار شد .
از مردم طائف انتظار زيادی نمی‏رفت . مردم آن شهر پر ناز و نعمت نيز
همان روحيه مكيان را داشتند كه در مجاورت كعبه می‏زيستند ، و از صدقه سر
بتها در زندگی مرفهی به سر می‏بردند .
ولی رسول اكرم كسی نبود كه به خود يأس و نوميدی راه بدهد ، و درباره‏
مشكلات بينديشد او برای ربودن دل يك صاحبدل و جذب يك عنصر مستعد ،
حاضر بود با بزرگترين دشواريها
روبرو شود .
وارد طائف شد . از مردم طائف همان سخنانی را شنيد كه قبلا از اهل مكه‏
شنيده بود . يكی گفت : " هيچ كس ديگر در دنيا نبود كه خدا تو را
مبعوث كرد ؟ ! " ديگری گفت : " من جامه كعبه را دزديده باشم اگر تو
پيغمبر خدا باشی " . سومی گفت : " اصلا من حاضر نيستم يك كلمه با تو
هم سخن شوم " و از اين قبيل سخنان .
نه تنها دعوت آن حضرت را نپذيرفتند . بلكه از ترس اينكه مبادا در
گوشه و كنار افرادی پيدا شوند و به سخنان او گوش بدهند ، يكعده بچه و
يكعده اراذل و اوباش را تحريك كردند تا آن حضرت را از طائف اخراج‏
كنند . آنها هم با دشنام و سنگ پراكندن او را بدرقه كردند . رسول اكرم‏
در ميان سختی‏ها و دشواريها و جراحتهای فراوان از طائف دور شد ، و خود را
به باغی در خارج طائف رساند كه متعلق به عتبه و شيبه - دو نفر از
ثروتمندان قريش بود - ، و اتفاقا خودشان هم در آنجا بودند . آن دو نفر
از دور شاهد و ناظر احوال بودند و در دل خود از
اين پيشامد شادی می‏كردند
من خوشنود شوی . هيچ گردشی و تغييری و هيچ نيرويی در جهان نيست مگر
از تو و به وسيله تو " .
عتبه و شيبه در عين اينكه از شكست رسول خدا خوشحال بودند ، به ملاحظه‏
قرابت و حس خويشاوندی ، " عداس " غلام مسيحی خود را كه همراهشان بود
دستور دادند تا يك طبق انگور پركند و ببرد جلو آن مردی كه در آن دور در
زير سايه شاخه‏های انگور نشسته بگذارد ، و زود برگردد .
" عداس " انگورها را آورد و گذاشت و گفت : " بخور ! " رسول اكرم‏
دست دراز كرد ، و قبل از آنكه دانه انگور را بدهان بگذارد ، كلمه مباركه‏
" بسم الله " را بر زبان راند .
اين كلمه تا آن روز به گوش عداس نخورده بود . اولين مرتبه بود كه آن‏
را می‏شنيد . نگاهی عميق به چهره رسول اكرم انداخت و گفت : " اين جمله‏
معمول مردم اين منطقه نيست ، اين چه جمله‏ای بود ؟ "
رسول اكرم : " عداس ! اهل كجايی ؟ و چه
دينی داری ؟ "
- " من اصلا اهل نينوايم و نصرانی هستم "
- " اهل نينوا ، اهل شهر بنده صالح خدا يونس بن متی ؟ "
- " عجب ! تو در اين جا و در ميان اين مردم از كجا اسم يونس بن متی‏
را می‏دانی ؟ در خود نينوا وقتی كه من آنجا بودم ده نفر پيدا نمی‏شد كه اسم‏
" متی " پدر يونس را بداند " .
- " يونس برادر من است ، او پيغمبر خدا بود ، من نيز پيغمبر خدايم‏
" .
عتبه و شيبه ديدند عداس همچنان ايستاده و معلوم است كه مشغول گفتگو
است . دلشان فرو ريخت ، زيرا از گفتگوی اشخاص با رسول اكرم بيش از هر
چيزی بيم داشتند . يك وقت ديدند كه عداس افتاده و سر و دست و پای‏
رسول خدا را می‏بوسد . يكی به ديگری گفت : " ديدی غلام بيچاره را خراب‏
كرد !